من از این آدم هایی هستم که زیاد می خندم و متقابلا زیاد گریه می کنم. به ترک دیوار می خندم ..به بالا پایین پریدن ذرت روی آتش... به خودم وقتی برای هزار و یکم، دستم را می سوزانم.. به دوستم وقتی توی برف می خورد زمین و من هم کاری جز نشتن کنارش روی برف ها نمی توانم انجام دهم. اما شب ها به یک دلیل گریه می کنم.
بی انصافی نیست آدم این همه دلیل برای خندیدن داشته باشد و یک دلیل برای گریه کردن... آنوقت خنده هایش با گریه هایش برابری کند؟

خنده هایم هزار و یک دلیل داشت و گریه هایم یک دلیل
دل مردمِ شهر برای خنده هایم تنگ شده...برنمیگردی؟